پنجشنبه ششم مرداد ۱۴۰۱ 1:30 بارانِ مرداد ماه یعنی چه؟ نمیدانم. بوی خاک خیس خورده؟ آخرین بار کی باران آمد؟ یادم نیست. انگار خیلی وقت پیش. سالها قبل. یا شاید سالها گذشته از آن شبهایی که باران را حس میکردم. اما امشب حسش کردم. با اینکه حالا دور شده. خیلی زود دور شد. اما آمد. و با اولین قطرهی اشک آمد. باران را بیشتر میخواهم. بیشتر میخواهم که پیشم باشد. مثلا کل مرداد ماه باران ببارد. به جای تمام پاییز. اما اینجا پاییز هم باران نمیبارد.و من باران را بیشتر میخواهم. بدون بوی خاک خیس خورده خیلی تنهایم. اشکهایم آن موقع دیگر معنایی ندارند. اما حالا باران رفته. معلوم نیست دوباره کی برگردد. شاید هیچوقت. "یادت هست باران میآمد، اما چتر نداشتیم؟ خیس میشدیم و حالا خیلی وقت است که آنطور خیس باران نشدهایم."یادت نمیآید. کاش من هم یادم نمیآمد. بعضی چیزها بهتر است که فراموش شوند. بعضی چیزها فراموش میشوند اما میمانند. حسش میکنم. حسش میکنم افتادن در گودال را. سیاه و تمام نشدنی. اما خاطرهاش را به یاد ندارم. هست. فقط هست. سیاه و طولانی. سیاه و بدون ستاره. آنطور که وینست میخواست نشد. آنطور که او روی بوم میکشید نه. آنطور که در درونش بود. آنطور که در درونم هست. حتی یادم نیست که باران آمده باشد. اینجا همیشه خشک است. خشک و خالی. ادامهدار تا ابد. مثل آن روزها که در قطار مینشستم و از شیشه به بیرون نگاه میکردم. آن شبها. سیاه. و گاهی که چراغی میآمد چهره خودم بود. خودم خیره به شیشه. چشمهایم سیاه. همیشه همینطور بود. همیشه همینطور خواهد ماند. من هیچ وقت خواهری نداشتم. اما خواهری داشتم. خواهری که مرد. پشت شیشه. و خونش هنوز روی شیشه مانده. یا شاید, ...ادامه مطلب