از خفگی تا یخ‌زدگی، یا برعکس

ساخت وبلاگ
دوشنبه دوازدهم دی ۱۴۰۱ 17:54

از مرداد ماه تا دی. از چله تابستان تا چله زمستان. از آن روز که گوشه‌ای نشسته بود و نگاهش میکردم. از پشت پنجره نگاهش میکردم و او زیر باران سیگار میکشید. فکر کردم من هم باید پکی بزنم. پکی زدم و حالا در زمستانم. دود از دهانم بیرون نمی‌آید. فقط بخار هوای گرم دهانم است. حتی بعد از آن هم او را دیدم. شاید در آذر. میگفت که تولدش در آذر است. اما شاید هم بهمن بوده باشد. نمیدانم. برای من تولدها مهم نیستند. وفات‌ها نیز ارزشی ندارند. در این مابین شاید بشود روز باارزشی یافت. و شاید بشود گفت آن روز.. روز پاییزی.. آن روز پاییزی که به زمستان میزد از آن روزها بود. هر چند که هوا تاریک بود و چراغ کوچه‌ها روشن. مسیر زیادی را رفتیم و به چهره‌ها نگاه کردیم. چهره‌ی زن مسنی با موهای کم‌پشت طوسی و روسری پشمی مشکی که میگفت:"می‌آیم. هر روز می‌آیم." یا آن مرد که دستمال سفیدی را زیر چشمش گرفته بود و گونه‌‌اش خونی بود. و زنی دیگر که نگران بود و اما نه نگران خودش. چهره‌اش را به یاد ندارم اما خوب میدانم چهره‌ی آدمی نگران بود. شاید هم چهره‌ی هیچ‌کدامشان به یادم نباشد. شاید اصلا نگاه نکرده‌ باشم. نه آنطور که خطوط روی صورت را شمرده و به خاطر سپرده باشم. فقط دیده‌ام و فهمیده‌ام که آدم‌هایی از کنارم میگذرند و از کنار آدم‌هایی میگذرم. آدم‌هایی که به گمانم چهره داشتند. فقط باید فاصله میگرفتم. با فاصله تا آن‌هایی که آن طرف خیابان بودند نفهمند ما با هم هستیم. ما با هم بودیم؟ نمیدانم. فقط میدانم که یکی گفت که شما به جهنم میروید. پسری بود. حتما باید پسری میبود. صدایش این را به ذهن القا میکرد و اما چهره‌اش.. چهره‌اش را نمیدانم. آیا هرگز چهره‌ای داشت؟ اگر هم داشت زیر کلاهش پنهان بود و من خندیدم. کسی داد زد نخند. کسی آن دورها و صدایش تا خانه آمد. اما من بیشتر خنده‌ام گرفت. حالا افتاده بودم روی زمین و او که سیگار میکشید نمیدانست که باید بماند یا برود. قبل‌تر گفته بودم که اگر من افتادم تو برو. حرفی نزده بود اما چند کوچه‌ پایین‌تر گفت "شاید بهتر باشد من بروم. تو هم برو. اگر من افتادم هم تو برو. یکی از ما هم برود خوب است." و این شد قرارمان. اما او حالا نه آنقدر دور بود و نه آنقدر نزدیک. پکی میزد و درمانده بود از این که نمیدانست باید برود یا بماند. هم رفته بود و هم مانده بود. و من کمی دورتر افتاده بر آسفالت زمین، به خودم میپیچیدم. زن نگران زیر گوشم زمزمه کرد:"درد داری؟" و من قهقهه زنان نگاهش کردم. اگر میتوانستم خنده‌ام را کنترل کنم حتما جوابش را میدادم. اما حالا فقط مثل مرغ قدقد میکردم. هنوز صدای خنده‌ام را میتوانم بشنوم. آنطور که با صدای فریاد پسرک خشمگین درهم آمیخته بود. در آن شب آذر ماه دوئت خیابانی خوبی اجرا کردیم. آنقدر خوب که هنوز صدایش در خیابان ماندگار است. فقط باید خوب نگاه کنی و خون خشک‌شده روی آسفالت‌ها را دنبال کنی. البته معلوم نیست. شاید هم به جای خون، بنزین باشد. یا فقط کمی استفراغ. اما دوئتمان. دوئت بی‌نقصی نبود. بی‌نقص نبود و اما همه را تحت تاثیر قرار داد و همین کافی بود که آن روز را.. که آن شب را.. که آن ماه را و آن خیابان را در ذهنم حک کند. از تمام راهی که از مرداد بود تا دی ماه. از چله تابستان تا سگ لرزه‌ی این روزها.

پرسه در جهان های موازی و متقاطع...
ما را در سایت پرسه در جهان های موازی و متقاطع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : miou بازدید : 78 تاريخ : سه شنبه 13 دی 1401 ساعت: 2:33